باغچه بیدی 5 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل پنجم – وصیت نامه پدر و خواستگاری

بچه ها رو رسوندم باغچه بیدی و با اینکه اصلا دلم نمی خواست خودم رفتم خونه . ظاهرم آروم بود ، همراه با کمی منگی و گیجی

اما درونم سرشار از این هیجان که فردا دوباره  قرار بود برم خونه قدیمیمون دیدن پدر و مادر ملیحه یه جورایی باعث سردرگمی ام

 شده بود

بازهم مامان نبود..........می خواستم زنگ بزنم ببینم کجاست که چشمم افتاد به چراغ چشمک زن پیامگیر تلفن خونه. دکمه اش رو زدم مامان شروع کرد به صحبت.
سلام نوید جان ، من و دوستام اومدیم لواسون و تا آخر هفته اینجا هستیم. اگر دوست داری تو هم بلند شو بیا .
خیالم راحت شد که چند روزی از سوال و جواب راحتم. دوش گرفتم و یه راست رفتم توی رختخواب . یه ساعتی طول کشید تا خوابم ببره . تمام این یک ساعت تک تک کلمات ملیحه توی سرم چرخ می زد. بابا می دونسته که ملیحه عاشقه من ........ حتی اونو برام خواستگاری کرده ....... من ........ فردا ...... خو.........، ........

نسیم خنک بامداد پاییزی در حالیکه از کناره پرده های تور اتاق وارد می شد . رو صورتم نشست و بیدارم کرد. ...... لای چشمام رو باز کردم ........ احساس خیلی خوبی داشتم. ساعت رو نگاه کردم. دیدم ساعت هفت و نیم صبح هست. تصمیم گرفتم یکم توی رختخواب بمونم و تمرکز کنم. دستام رو به دو طرف باز کردم و طاقباز خوابیدم و نگاهمو روی سقف اتاق متمرکز کردم ......... ده دقیقه ای توی همین حالت موندم . بعد بلند شدم و رفتم تا بعد از نظافت و خوردن صبحانه حرکت کنم به سمت سرنوشتی که برام رقم زده شده بود.
ساعت هشت و نیم از خونه راه افتادم . سر راه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خریدم . حدود ساعت نه و بیست دقیقه بود که رسیدم جلوی خونه ملیحه اینا . ماشین رو پارک کردم و دسته گل و جعبه شیرینی رو برداشتم و بسمت در رفتم و زنگ رو زدم ....... چند لحظه بعد صدای پایی شنیدم که به در نزدیک میشه. در که وا شد. ملیحه رو پشت در دیدم.
سلام کرد ،

جواب دادم ، گفت: بیا تو عزیزم  ..... 
گل و شیرینی رو دادم بهش ...... لبخند شیرینی روی لباش نشست......... خودش رو کنار کشید تا وارد خونه بشم
یااللهی گفتم و رفتم تو .... وارد حیاط که شدم دیدم ،عباس آقا رو دیدم که با دو تا عصا زیر بغل بطرفم می اومد........... سلام کردم ....... بطرفش رفتم و بغلش کردم ؛ دو طرف صورتش را ماچ کردم. اون هم سر و صورت من رو بوسید. پشت سرش لیلا خانم مادر ملیحه و مصطفی به سمتم اومدن . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول من را به اتاق بزرگ پذیرایی بردند. با تغییر دکوراسیون کمی تغییر کرده بود. اما هنوز همون بوی خوش قدیم رو می داد.
ملیحه به طرف آشپز خونه رفت و بعد از چند  دقیقه با پنج تا لیوان شربت برگشت. شربت رو خوردیم و کم کم سر صحبت باز شد.
لیلا خانم گفت : آقا نوید قورمه سبزی که دوست دارید. برای نهار قورمه سبزی گذاشتم . اگر دوست ندارید می تونم چیز دیگه ای درست کنم.
گفتم: راضی به زحمت نیستم.
گفت : تعارف نکردم. نهار باید بمونین پیشمون حالا اگر قورمه سبزی دوست ندارین چیز دیگه ای درست می کنم.
عباس آقا دنبال حرف لیلا خانم رو گرفت و گفـت: کلی حرف داریم که باید با شما بزنیم ........ ضمن اینکه اینجا خونه خودت هست. پس تعارف رو بذار کنار.
گفتم : چشم ، منم خیلی حرفا برای گفتن دارم و خیلی چیز ها رو هم میخوام بدونم........... راستش من عاشق قورمه سبزی هستم.  بنابراین ، همون خیلی عالیه
لیلا خانم خیلی نا محسوس ملیحه و مصطفی را به بهانه ای مختلف با خودش برد و در رو پشت سرشون بست. توی اتاق من موندم و عباس آقا.
قبل از اینکه عباس آقا شروع کنه گفتم ببخشید میتونم قبل ازهر حرفی یه سوال بپرسم. البته اگر فضولی محسوب نشه؟
گفت : البته پسرم .... این چه حرفیه بپرس .
گفتم : کمرتون مشکل داره یا پاهاتون ؟
گفت : تصادف که کردم از کمر به پایین فلج موقت شدم. دکترا گفتند ؛ ششماهی طول میکشه تا بتونی دوباره راحت راه
بری. از یک ماه پیش دستور دادن . گاهی با عصا راه برم.تا عضله هام کارایی شون بر گرده.
گفتم: اگر کمکی از من بر می آید. در خدمت هستم. رو منم مثل آقا مصطفی بعنوان پسرتون حساب کنین.
جواب داد: از لطفت ممنونم. خدا رحمت کن پدرت رو ، خلق و خوی تو هم به اون رفته . به این ترتیب سر صحبت باز شد.
از میز کنار دستش پاکتی رو برداشت و از توی اون یک پاکت در بسته در آورد و داد دست من و گفت : اینو بازش کن.
پاکت رو گرفتم و روی پاکت خط پدرم رو دیدم ..... دست خط خودش بود که با قلم نوشته بود. آرام در پاکت رو که چسبونده شدهبود باز کردم و سه برگ کاغذ تا شده درونش رو در آوردم . وقتی تا کاغذ ها را باز کردم بالای نامه که بازهم به خط پدرم بود خواندم .
 
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت من به پسرم نوید
سلام پسرم . اکنون که مشغول خوندن  این وصیت نامه هستی حتما چند سالی است که من از دنیا رفته ام . دلیلش اینه که من از دوست عزیزم حاج عباس کیوانی خواسته ام . تا تو به اینجا یعنی ، خانه قدیمی مان بر نگشتی این وصیتنامه را به تو ندهد .......... برگشتن نه فقط برای سر زدن . بلکه بازگشت به ذات درونی خودت . من مطمئن هستم تو خیلی راضی به رفتن از این خانه نبودی. تو توی اینجا ریشه داری......... روح و جان تو با بند بند آجرهای این خونه گره خورده . من میدونم که تو حتما به اینجا باز خواهی گشت. پس دیدن این وصیتنامه را به چنین روزی و به صلاح دید حاج عباس عزیز قرار دادم.
اما بعد.
حاج عباس از دوستان عزیز منه که بدلیل مسائل بازار دچار مشکل شده . لذا این خونه را به حاج عباس آقا سپردم جهت اسکان تا زمانی که اوضاع مجددا مناسب بشه و خونه ای مناسب برای خودش تهیه کنه .
روزی که با هم برای بردن آخرین مانده های وسائل به اینجا آمدیم. با فرشته ای زیبا و مهربون  روبرو شدم که عشقی عمیق را نه فقط در چشماش بلکه تو عمق جونش بتو دیدم. پس اون  رو برای تو از پدرش خواستگاری کردم. که پذیرفته شد. اما خواستگاری نهایی را به خواست تو واگذار کردم. که اکنون که این نامه رو میبینی یعنی تو هم خواستار این فرشته زیبا هستی . پس وصیت اول ابقا می شود با ذکر این بند تکمیلی که ششدانگ این خانه را به تو و ملیحه جان بعنوان پیشکش عروسی هدیه میدهم. سندش را نیز در محضر تنظیم نمودم . که نزد حاج عباس امانت است ........ مبارکتان باشد.
و بعد آنکه .شرکتی تاسیس شده که عباس عزیز . مسئولیت اداره و رهبری آن را در طول چند سال گذشته بعهده داشته است. که پنجاه درصد سهام آن متعلق بتو هست و پنجاه درصد دیگر متعلق به خود حاج عباس. با درایت و هوشمندی و تجارب او تاکنون باید شرکت قوی و بزرگی شده باشد.
لیست املاکی که بنام تو شده واسنادش بعد از اتمام قرائت این وصیتنامه به تو تحویل خواهد شد. املاکیه که فقط برای تو گذاشته ام ، برایم ارزش معنوی بسیاری دارند به همین دلیل بتو واگذار کردم . چون میدانم اگر چنین نکنم مادرت به طرفه العینی همه آنها را از دست خواهد داد . امیدوارم تو آنها را حفظ کنی. مراقب خواهرت نفیسه باش ، نگذار روزگار به اون سخت بگذرد. جای خالی من را هم برایش پر کن.
پسرم بدان از انسان فقط نام نیک باقی می موند . پس تا میتوانی به دیگران نیکی کن. خانواده کیوانی ، خانواده ای مهربان ، دلسوز و محترمند. آبروی اونا روآبروی خودت بدون.
                                                                                        
والسلام و علیکم.
                                                                                               
پدرت
                                                                                           
نادر راشدی
 
حاج عباس آقا  پاکت بزرگی رو روی میز عسلی جلوم گذاشت و گفت :این کلیه اسناد و مدارکی است که متعلق به شماست.
تشکر کردم . اما به پاکت دست نزدم ..... در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم آقای کیوانی راستش من امروز بر عرض دیگه ای خدمت رسیدم .......
قیافه ام خیلی جدی شده بود. به همین دلیل حاج عباس کمی جا خورد و بعد از کمی جابجایی به پشتی مبل تکیه داد و گفت : بگو پسرم. من میشنوم.
ادامه دادم. راستش من  نمی دونستم چنین مطالبی پیش میاد.میخوام قبل از اونکه مطالب دیگه مطرح بشه. به شما عرض کنم.
من امروز خدمت رسیدم تا از شما ملیحه خانم رو خواستگاری کنم. امروز این تنها دلیل من برای حضور تو خونه شماست و نمی خواهم تصور کنید ، این خواستگاری ذره ای به مطالب مطرح شده در وصیتنامه پدرم ارتباط داره  ...... میخوام بدونید من با قلبم و نه با پام به منزل شما اومدم. برای من خوشحالی ملیحه و بودنش در کنارم ارزشمند ترین ارث پدری است. واگر شما من رو به کوچکی و فرزندی خودتون بپذیرید. بزرگترین ثروت را به من بخشیدین .
اشگ توی چشام  جمع شده بود ...... اما از پشت پرده اشگ می دیدم . که حاج عباس هم داره گریه می کنه. سخت می تونست تکون بخوره ..... اما تلاش می کرد به طرف من بیاد و بغلم کنه. واسه همین به سمتش رفتم و اون رو بغل کردم.
در گوشم گفت : تو هم مثل پدرت آدم بزرگی هستی و.......  این باعث افتخار که دخترم با مردی مثل تو ازدواج کنه. میدونم که اون هم عاشق تو هست. پس من کی باشم که جلوی عظمت این عشق سر خم نکنم.
بعد با صدای بلند لیلا خانم و ملیحه رو صدا کرد. ملیحه و مامانش دستپاچه وارد شدند و شوکه گفتند چی شده بابا ؟........
حاج عباس گفت : مبارک دخترم. انشالله به پای هم پیرشین. ملیحه یک لحظه گیج شد و سرخ شد ..... فریادی کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت.
باران در چشمان لیلا خانم هم باریدن گرفت. مصطفی ها که پشت سر آنها وارد شده بود به طرف من دوید و من را بغل کرد و گفت: داداش نوید ، مبارک باشه. ایشالله خوشبخت بشین. و شروع کرد روبوسی با من.
همه چیز ناگهانی شد. اما اینکه چرا ملیحه به طرف اتاقش دوید را متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه در حالیکه چشماش سرخ شده بود وارد اتاق شد. باباش پرسید. چرا دخترم با شنیدن این اتفاق خوب که سه سال منتظرش بودی، فرار کردی؟
ملیحه گفت: در حالیکه از شرم دخترانه سرش رو پایین انداخته بود پاسخ داد: سجده شکر ، نذر داشتم ، رفتم بجا بیارم.
عباس آقا گفت : بیا اینجا عزیزم.
ملیحه به طرف پدر رفت و کنار او نشست. پدر سر او را تو بغلش گرفت و بوسید و گفت: انتظار بسر اومد. با این حال میخواهم ازت سوال کنم. نوید عزیزم پسر بهترین دوستم و مرد ترین مردی که می شناسم. تو رو با رضای قلبی و با عشق از من خواستگاری کرده ، آیا تو هنوزم مایلی با او ازدواج کنی برای همه عمر در کنارش باشی و شادی و غمش شادی و غم تو باشه؟
ملیحه در حالیکه گریه می کرد، آرام گفت: باباجون .......!!!!! ؟؟؟؟
حاج عباس گفت : خودم جواب رو میدونم اما می خوام از زبون خودت بشنوه.
ملیحه که هنوز سرش پایین بود آرام جواب داد : بله
لیلا خانم در حالیکه از خوشحالی هق هق میزد. شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن . مصطفی هم با  او به هلهله و شادی پرداخت.
پدر ملیحه رو به من کرد و پرسید. پسرم از نظر ما همه چیز روشن است. فقط می ماند خانواده شما.......
جواب دادم : در این زمینه باید بگم ، تصمیم نهایی با خودمه . بعدا اونها رو در جریان خواهم گذاشت. من فردی کاملا مستقل هستم و در امور شخصی ام کسی اجازه دخالت نداره. فقط جهت احترام مطلعشان خواهم کرد.
پدر گفت : چون قبلا سنت خانوادگی از سوی مرحوم پدرت انجام شده . از نظر ما هم همه چیز کاملِ . از اینجا به بعد ریش و قیچی دست خودتونه .
تشکر کردم و گفتم. اگر موافق باشین ، یه صیغه محرمیت بخونیم تا هم مقدمات رو فراهم کنیم و هم تا پایان سال تحصیلی  که ملیحه خانم دیپلمش رو می گیره. رفت و آمد ما مشکلی نداشته باشه.
حاج عباس گفت: با این کار کاملا موافقم. اگر صلاح می دونی زنگ بزنم. روحانی مسجد رو زحمت بدیم. بیاد خونه ، این
صیغه رو بخونه.
گفتم : حتما ..... عالیه
بلافاصله شماره ای گرفت و بعد از چند  دقیقه گفتگو گوشی رو قطع کرد و گفت: حاج آقا گفت ساعت چهار آماده هستم . فقط یک نفر باید بره دنبالش. گفتم اون رو من حل می کنم.
بلافاصله با سید سیر تا پیاز ماجرا را خیلی خلاصه گفتم و ازش خواهش کردم دوتا کار برام انجام بده.اول و سریعا پنج تا سکه طلای بهارآزادی تهیه کنه و همراه نرگس ساعت چهارهم بره دنیال حاج آقا و بیاین خونه عباس آقا اینا . سید که از خوشحالی پشت تلفن سر و صدا راه انداخته بود. گفت : چاکریم ارباب ، مخلصیم ارباب.
گفتم : آهان داشت یادم میرفت. شیرینی هم یادت نره.
گفت : روچشام ارباب ، رفتم تا همه چیزو ردیف کنم ...... ایول  پسر....... ایول .........
رو به عباس آقا کردم و گفتم :همه چیز هماهنگ شد. فقط ........ ملیحه خانم ........
گفت: ملیحه  هم حاضره. لباس مخصوص امروزش رو یک سال که خودش دوخته و آماده کرده ....... خیالتون از این جهت راحت راحت باشه .....
مصطفی با صدای بلند گفت: پس تنها چیزی که مونده . خوردن قورمه سبزی فرد اعلای مامان لیلاست ........ من برم بساط  نهار رو بیارم.
مامان لیلا هم به  همراه ملیحه با تایید حرف مصطفی بطرف آشپزخونه رفتند.

 

                                                                                                       پایان فصل پنجم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:13 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.